عشق سوخته

 

توی ساحل روی شنها قایقی به گل نشسته

یکی با چشمای گریون گوشه ای تنها نشسته

نگاه پر اضطرابش به افق به بینهایت

ساکته اما تو قلبش داره یک دنیا شکایت

تو چشاش حلقه ی اشکه توی قلبش غم دنیا

منتظر به راه یاره تا بیاد امروز و فردا

باورش نمیشه عشقو همه دنیاش زیر ابه

تنها مونده توی ساحل زندگی براش عذابه

خاطرات لب دریا دیگه از یادش نمیره

همه دنیاش زیر آب و خودشم به غم اسیره

دست بی رحم زمونه عشقشو برده به دریا

حالا از خودش می پرسه میادش آیا آیا؟

عاشقی که تنها باشه توی دنیا نمیمونه

دل عاشقو شکستن شده کار این زمونه

شده کار این زمونه

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:5 توسط مسيح| |

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد


وقتی کسی رو دوست داری

وقتی کسی رو دوست داری حاضری جون فداش کنی

حاضری دنيا رو بدی، فقط يه بار نگاش کنی

 

به خاطرش داد بزنی، به خاطرش دروغ بگی

رو همه چی خط بکشی، حتی رو برگ زندگی

 

وقتی کسی تو قلبته، حاضری دنيا بد باشه

فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه

 

قيد تموم دنيا رو به خاطر اون می زنی

خيلی چيزا رو می شکنی، تا دل اونو نشکنی

 

حاضری قلب تو باشه، پيش چشای او گرو

فقط خدا نکرده اون يه وقت بهت نگه برو

 

حاضری هر چی دوس نداشت، به خاطرش رها کنی

حسابتو، حسابی از مردم شهر جدا کنی

 

حاضری حرف قانونو، ساده بذاری زير پات

به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب باوفات

 

وقتی بشينه به دلت، از همه دنيا می گذری

تولد دوبارته، اسمشو وقتی می بری

 

حاضری جونتو بدی، يه خار توی دستاش نره

حتی يه ذره گرد و خاک تو معبد چشاش نره

 

حاضری مسخرت کنن تمام آدمای شهر

اما نبينی اون باهات کرده واسه يه لحظه قهر

 

حاضری که هر جا بری به خاطرش گريه کنی

بگی که محتاجشی و به شونه هاش تکيه کنی

 

حاضری هر چی بشنوی، حتی اگه سرزنشه

به خاطر اون کسی که خيلی برات با ارزشه

 

حاضری هر روز سر اون با آدما دعوا کنی

غرورتو بشکنی و باز خودتو رسوا کنی

 

حاضری هر کی جز اونو ساده فراموش بکنی

پشت سرت هر چی می گن چيزی نگی، گوش بکن

 

 

وقتی کسی رو دوست داری، صاحب کلی ثروتی

نذار که از دستت بره، اين گنج خيلی قيمتی

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:1 توسط مسيح| |

شوخی شوخی توچشمام نگاه کردی ومن جدی جدی گفتم دوست دارم.

شوخی شوخی توچشمام نگاه کردی ومن جدی جدی گفتم دوست




آغوش

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یک پسری نشسته بود . اون آقا پسر یه حسی داشت و همیشه جای یه کسی تو زندگیش خالی بود و خودش نمیدونست که اون کیه ! یه روز که توی کوچه زندگی داشت راه میرفت یه دختر زیبا رو دید و فکر کرد که شاید اون همونیه که میتونه جای خالی قلبش رو پر کنه . پس جلو رفت و بهش گفت که " فکر کنم تو کسی هستی که میتونی روی صندلی قلبم بشینی " دختر اومد جلو و سینه پسر رو باز کرد و رفت توی سینش و رو صندلی دلش نشست ولی بعد یه مدت پسر به این فکر افتاد که اون کسی که توی دلش میشینه میخواد چه کار کنه ؟ پس رفت و نگاه کرد و دید که دختر داره ذره ذره فلبش رو میبلعه و میخوره پس پسر با ترس و هراس و در حالیکه بهت زده بود دختر رو از سینش بیرون آورد و خودش رفت یه کنجی افتاد و منتظر بود تا لحظه مرگش برسه و به بخت بدش فکر میکرد که یه دختر معمولی اومد و کنارش ایستاد و وقتی اوضاع و احوال پسر رو دید رفت توی آغوشش و از دل خودش روی دل پسر گذاشت ، وقتی پسر اون صحنه رو دید دختر رو توی آغوشش نگه داشت تا بتونه هم احساس مسرت خودشو برسونه و هم ناجی خودش رو در آغوش داشته باشه . داشت از دختر تشکر میکرد و ازش میپرسید که چرا این فداکاری رو کرده که دلهاشون بهم پیوند خورد و جای خالی قلب هاشون با همدیگه کامل شد . سوال اینجاست که اون دختر چرا به اون پسر کمک کرد و  پسر چرا اونو توی آغوشش گرفت ؟


 

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:,ساعت 19:47 توسط مسيح| |


Power By: LoxBlog.Com