عشق سوخته
شوخی شوخی توچشمام نگاه کردی ومن جدی جدی گفتم دوست دارم. آغوش یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یک پسری نشسته بود . اون آقا پسر یه حسی داشت و همیشه جای یه کسی تو زندگیش خالی بود و خودش نمیدونست که اون کیه ! یه روز که توی کوچه زندگی داشت راه میرفت یه دختر زیبا رو دید و فکر کرد که شاید اون همونیه که میتونه جای خالی قلبش رو پر کنه . پس جلو رفت و بهش گفت که " فکر کنم تو کسی هستی که میتونی روی صندلی قلبم بشینی " دختر اومد جلو و سینه پسر رو باز کرد و رفت توی سینش و رو صندلی دلش نشست ولی بعد یه مدت پسر به این فکر افتاد که اون کسی که توی دلش میشینه میخواد چه کار کنه ؟ پس رفت و نگاه کرد و دید که دختر داره ذره ذره فلبش رو میبلعه و میخوره پس پسر با ترس و هراس و در حالیکه بهت زده بود دختر رو از سینش بیرون آورد و خودش رفت یه کنجی افتاد و منتظر بود تا لحظه مرگش برسه و به بخت بدش فکر میکرد که یه دختر معمولی اومد و کنارش ایستاد و وقتی اوضاع و احوال پسر رو دید رفت توی آغوشش و از دل خودش روی دل پسر گذاشت ، وقتی پسر اون صحنه رو دید دختر رو توی آغوشش نگه داشت تا بتونه هم احساس مسرت خودشو برسونه و هم ناجی خودش رو در آغوش داشته باشه . داشت از دختر تشکر میکرد و ازش میپرسید که چرا این فداکاری رو کرده که دلهاشون بهم پیوند خورد و جای خالی قلب هاشون با همدیگه کامل شد . سوال اینجاست که اون دختر چرا به اون پسر کمک کرد و پسر چرا اونو توی آغوشش گرفت ؟
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |